روزها را با توسّل‌کردنم، شب می‌‌کنم دارم از این ناحیه، خود را مقرّب می‌‌کنم خلق تحویلم نمی‌‌گیرند؛ تحویلم بگیر تو که تحویلم نمی‌گیری، همش تب می‌‌کنم عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌‌اند خویش را دارم به دیوانه، ملقّب می‌‌کنم اختیار عبد یا ربّ را به دست من دهند اختیاراً خویش را عبد و تو را ربّ می‌‌کنم من که عادت کرده‌‌ام شب‌‌ها به درس عاشقی روزها فکر فرار از دست مکتب می‌‌کنم گفت کارت چیست؟! گفتم چند سالی می‌‌شود کفش‌‌های گریه‌کن‌‌ها را مرتّب می‌‌کنم من تمام خلق را یک‌روز عاشق می‌‌کنم من تمام شهر را از تو، لبالب می‌‌کنم هر سحر از پنج‌تن، گریه تقاضا کرده‌‌ام هرچه را دادند، یک‌جا خرج زینب می‌‌کنم